نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
نوشته شده توسط باران در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,
ساعت 22:2 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابتیه شخصی از خیابون رد میشده ، میبینه یه بچه اصفهانی نشسته كنار خیابون گریه میكنه. جلو میره و میگه چی شده عزیزم ، پسر بچه میگه سكه ۲۵ تومانی ام را گم كرده ام. مرد میگه اینكه گریه نداره بیا این۲۵ تومانی مال تو! بچه باز هم به گریه كردن ادامه میده < مرد میپرسه دیگه چیه ؟ بچه میگه اگه اون سكه را گم نكرده بودم الان ۵۰ تومن پول داشتم .
نوشته شده توسط باران در شنبه 24 دی 1390برچسب:,
ساعت 14:8 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت.
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد.
به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد:
یک کتاب مقدس،
یک سکه طلا
و یک بطرى مشروب .
کشیش پیش خود گفت :
« من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند.
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد ! »
نوشته شده توسط باران در شنبه 24 دی 1390برچسب:,
ساعت 14:4 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت
می خواهم
برگردم به روزهای کودکی
آن زمان ها که :
پدر تنها قهرمان بود
عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد
بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود
بدتـرین دشمنانم، خواهرهای خودم بودند
تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند
تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود
و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...
نوشته شده توسط باران در شنبه 24 دی 1390برچسب:,
ساعت 13:54 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت
درکدام جنگ ناپلئون مرد؟
در اخرین جنگش
اعلامیه استقلال امریکا درکجا امضاشد؟
در پایین صفحه
علت اصلی طلاق چیست؟
ازدواج
علت اصلی عدم موفقیتها چیست؟
امتحانات
چه چیزهایی را هرگز نمی توان درصبحانه خورد؟
نهار و شام
چه چیزی شبیه به نیمی از یک سیب است؟
نیمه دیگر ان سیب
اگر یک سنگ قرمز را در دریا بیندازید چه خواهد شد؟
خیس خواهد شد
یک ادم چگونه ممکن است هشت روز نخوابد؟
مشکلی نیست شبها می خوابد
چگونه می توانید فیلی را با یک دست بلند کنید؟
شما امکان ندارد فیلی را پیدا کنیدکه یک دست داشته باشد
اگر در یک دست خود سه سیب و چهارپرتقال و در دست
دیگر سه پرتقال و چهار سیب داشته باشید
کلا چه خوهید داشت؟
دستهای خیلی بزرگ
اگر هشت نفر در ده ساعت یک دیوار را بسازند
چهارنفر ان را درچند ساعت خواهند ساخت؟
هیچچی چون دیوار قبلا ساخته شده
چگونه می توانید یک تخم مرغ خام را به زمین بتونی بزنید بدون ان که ترک بردارد؟
زمین بتونی خیلی سخت است و ترک بر نمی دارد
نوشته شده توسط باران در پنج شنبه 22 دی 1390برچسب:,
ساعت 19:21 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت
شنیدم در زمان خسرو پرویز-
گرفتند آدمی را توی تبریز-
به جرم نقض قانون اساسی-
و بعض گفتمان های سیاسی-
ولی آن مرد دور اندیش، از پیش-
قراری را نهاده با زن خویش-
که از زندان اگر آمد زمانی-
به نام من پیامی یا نشانی-
اگر خودکار آبی بود متنش-
بدان باشد درست و بی غل و غش-
اگر با رنگ قرمز بود خودکار-
بدان باشد تمام از روی اجبار-
تمامش از فشار بازجویی ست-
سراپایش دروغ و یاوه گویی ست-
گذشت و روزی آمد نامه از مرد-
گرفت آن نامه را بانوی پر درد-
گشود و دید با هالو مآبی-
نوشته شوهرش با خط آبی:
عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟
بگو بی بنده احوالت چطور است؟
اگر از ما بپرسی، خوب بشنو-
ملالی نیست غیر از دوری تو-
من این جا راحتم، کیفور کیفور-
بساط عیش و عشرت جور وا جور-
در این جا سینما و باشگاه است-
غذا، آجیل، میوه رو به راه است-
کتک با چوب یا شلاق و باطوم-
تماما شایعاتی هست موهوم-
هر آن کس گوید این جا چوب دار است-
بدان این هم دروغی شاخدار است-
در این جا استرس جایی ندارد-
درفش و داغ معنایی ندارد-
کجا تفتیش های اعتقادی ست؟
کجا سلول های انفرادی ست؟
همه این جا رفیق و دوست هستیم-
چو گردو داخل یک پوست هستیم-
در این جا بازجو اصلن نداریم-
شکنجه ، اعتراف، عمرن نداریم-
به جای آن اتاق فکر داریم-
روش های بدیع و بکر داریم-
عزیزم، حال من خوب است این جا-
گذشت عمر، مطلوب است این جا-
کسی را هیچ کاری با کسی نیست-
نشانی از غم و دلواپسی نیست-
همه چیزش تمامن بیست این جا-
افقط خود کار قرمز نیست این جا
نوشته شده توسط باران در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,
ساعت 12:25 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت
نوشته شده توسط باران در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,
ساعت 12:23 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابترفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید ، عكس تنهایی خود را در آب ،
آب در حوض نبود .
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم كرده تابستان بود ،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد كه برد.
به درك راه نبردیم به اكسیژن آب.
برق از پولك ما رفت كه رفت.
ولی آن نور درشت ،
عكس آن میخك قرمز در آب
كه اگر باد می آمد دل او ، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت كن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است.
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
نوشته شده توسط باران در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,
ساعت 11:58 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابت
سلام.
امروز با يه پست جالب اومدم.
هرچقدر فكر كردم نتونستم اسمي براش انتخاب كنم.
در كل مطلب جالبي در اومده.
لطفاً در نظرات بگوييد كه اسم اين مطلب رو چه چيزي بگذارم.
خوب حالا شروع ميكنم:
1- همهي آدما ميگن من داشتم نابغه ميشدم ولي نگذاشتند.
2- همهي مادرها فكر ميكنند كه اگه فرزندشون يكمي ديگه درس ميخوند، توي كنكور قبول ميشد.
3- همهي بچهها فكر ميكنند كه باباشون بهترين باباي دنياست.
4- همهي شوهرها فكر ميكنند كه همسرشون بهترين دستپخت دنيا رو داره.
5- همهي پسرها فكر ميكنند كه دوست دخترشون بهترين دختر دنياست.
6- همهي پسرها فكر ميكنند كه دوست دخترشون با كس ديگهاي قبل از اون دوست نبوده.
7- همهي دخترها فكر ميكنند كه شوهرشون با اسب سفيد مياد خواستگاري.
8- همهي دخترها فكر ميكنند كه دوست پسرهاشون قويترين دوست پسرهاي دنيا است.
9- همهي مادرها فكر ميكنند وقتي پسرشون داره ميره بيرون، حتماً داره ميره كلاس كنكور؛ در صورتيكه ... .
10- همهي مادرها فكر ميكنند وقتي دخترشون داره ميره بيرون، حتماً داره ميره كلاس زبان؛ در صورتيكه ... .
11- همهي آدما بلااستثنا وقتي دستشون رو ميكنن توي نافشون، بعدش بايد دستشونو بو بكشند.(شرمنده)
البته سوء تفاهم نشه؛ چون خيلي از اين موارد بالا در مورد همه صدق نميكنه؛ ولي بیشتر آدمها اينطوري هستند. «واقعيت تلخه»
نوشته شده توسط باران در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,
ساعت 14:57 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابتروزی پسر بچه ای در خیابان سكه ای یك سنتی پیدا كرد . او از پیدا كردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد كه بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سكه 1 سنتی ، 48 سكه 5 سنتی ، 19 سكه 10 سنتی ، 16 سكه 25 سنتی ، 2 سكه نیم دلاری و یك اسكناس مچاله شده 1 دلاری پیدا كرد . یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت . در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش 157 رنگین كمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حركت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالی كه از شكلی به شكل دیگر در می آمدند ، ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد. . . .
نوشته شده توسط باران در پنج شنبه 17 آذر 1390برچسب:,
ساعت 14:37 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابتسالها پیش از این در بهاری زیبا در غروبی غمگین در سكوتی سنگین ما به هم بر خوردیم
تو برای دل من آن غروب غمگین آن سكوت سنگین
من برای دل تو آن بهار زیبا
تو هزاران فتنه در نگاهت خفته من به دنبال نگاهت به بلا افتاده
روزها از پی هم , تو جدا از غم و فارغ از غم من و غم دست به هم از گذرگاه زمان می گذریم
تو سراپا شادی غرق در نغمه این آزادی فارغ از سلسله بند نگاهت بودی
دل بیچاره من , در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سكوتی سنگین
بی خبر گشت اسیر
من در اندیشه ان فصل بهار در زمستانی سرد , با دلی رفته ز دست زیر لب می گویم
كاش می شد به تو گفت : تو تنها نفس شعر من , تو تنها امید دل نا امید من
كاش می شد به تو گفت : تو بمان , دور مشو از بر من , تو بمان تا نمیرد دل من
حیف می دانم من تو همانگونه كه بود آمدنت
در بهاری زیبا , در غروبی غمگین , در سكوتی سنگین
دل مجنون مرا زیر پا می نهی و می گذری
نوشته شده توسط باران در پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:,
ساعت 11:51 موضوع <-PostCategory-> | لینک ثابتدرباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید من باران هستم و17سالمه!!!! نظريادتون نره ها!!!!!
فهرست اصلی
نویسندگان
دوستان
تقدیم به تنها عشقم
شیک چت شیک ترین چت روم ایرانی
ادکلن مردانه دیزل
Jast Ladys
فانوس دریایی
علي طاهري-خدايافريادم بي صداست...
دل نوشته
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
بازباران،باتر
پیوندهای روزانه
نوشته های پیشین
طراح قالب
POWERED BY